خود را به بیخیالی میزنم , به آن سو که دیگر خیال پریدن در سر نباشد و بال پروازم را خود بشکنم تا فکر پریدن از سرش بیرون رود ولی آیا به گمانت میشود اینگونه , که در کنج تنهائی خویش بیخیال از بودن بود؟ آیا میشود که ننگ و رسوائی خموشی را به جان خرید و بی امید گرمگاه سینه را از نفسهای تهی پر کرد؟ اصلا آیا توان اینهمه سکوت را حس تنهائیم در خویش دارد؟؟
نه , نمیتوانم که اینگونه خاموش بنشینم در قهقه ی ویرانیم و توان شکستن بال خویش را ندارم که بدست خویش توان پروازشان را ستانم.
خود را به خیالی میزنم آنگاه که بی همسفر سنگ فرش گذرگاهان را قدم می زنم , آنگاه که هم صحبت حرفهای عاشقانه ام تنها پرنده ایست که از فرط سرما درآنسوی پنجره خانه ای گرم , قفسی را میستاید که در آن بازیچه مردمان شود ,ولی باز هم نمیشود بی همسفر سنگفرشها را به ستوه در آورد و نمی توان پرنده ای را سرزنش کرد که بی اعتنا به حرفهایم بازیچه بودن را آرزو دارد.
نه , نمی توانم اینگونه خاموش بمانم در برابر تمامی عقده های دلم.
خود را به بی خیالی میزنم آنگاه که خاطرات مرده ای را مرور میکنم که طعم شیرینشان تمامی زندگیم را می لرزاند , آنگاه که به تو می اندیشم و سزاواریم از داشتنت , آنگاه که حرفهای مانده در قلب تنهایم را در گلو می فشارم , ولی باز هم در توانم یارای این نیست .
نه , نمی توانم خود را به بیراهه زنم تا شاید خاطراتم کمی آرامش گیرد.
آخر سرا:
۱- نوروزتان جاودانه و عمرتان دراز باد.