ساده بودن را به من آموختی ای مهربان .
ساده ماندن را به تو می بخشم از نامهربان.
ساده هستم با تو ای آرام جان
اما چرا
با من ای آرام جان
اینگونه
ناسازی کنی؟؟
در برت بودم ولی
در بر نداری قلب را
بر درت ماندم ولی
راهش ندادی عشق را.
با تو هستم لیک تو
من را فنا و گم کنی.
بی من اما رفته ای
رخمی ز عشقت مانده ام.
مرحم زخمم دلت بودست و هست
لیک من را بی دوا
بر درگهت وا میکنی.
گشته ام حیران ز کار روزگار
ای ماه من
در شبم نوری نمی یابم
تو حاشا میکنی.
ماه بزم کیستی ؟, بر دل سوالی می شود
بر شب تارم نگر
دل را تو پیدا می کنی؟
دل ز دستم گم شده
بر شام من نوری بتاب
شاید این دل با تو
راه خویش را پیدا کند.
بر من اینک کن نگر تاریک و ظلمانی شدم
بی رخت شاید ندانی
دل چه غوغا می کند.
شاد شادم با دلت
بی مهر تو مست و خراب
دل ندانی بی دلت
حاشا و بلوا میکند.
رفتم از دست و
ندادی بر دلم نور امید
هر کجا هستی به یادت
با ابد ویارن شدم.
مات ماتست این دلم
هر جا که هستی شاد باش
از برم رفتی
هزازان ننگ بر این عشق باد.
رفتم از یاد و
زیادت لحظه ای غافل نشد
ای دلم از بی وفایی
لحظه ای مایل نشد
گر به پای عشق تو سوزد دلم
هیچش نباد
چون درون دل زیادت
لحظه ای غافل نشد.
مهر 84 اصفهان
چه حس زیبائیست آشنائی لبهایم با لبهایت و فدا شدن در راه وجود عشقت . . .
چه حس زیبائیست بی بهانه قلبم را تسلیم درگاهت کردن . . .
چه زیباست بر آستان آرزو , امید دیدارت را کشیدن و بر آستان عشق سجده شکر گذاردن از بر آورده شدن اینچنین آرزویی . . .
و چه نا امید کننده است که اسیر قصه سرنوشت خویش شدن ....
چه ناامید کننده است بر گلدانی طعم آب را سرائیدن که امید رستنی در آن نباشد. . .
چه ناامید کننده است که فکر فریب خود را در سر بپرورانی از برگشت روزگار خوش گذشته . . .
و چه ناامید است آنکه همچون منی در خویش دارد ؟؟؟؟
خود را به بیخیالی میزنم , به آن سو که دیگر خیال پریدن در سر نباشد و بال پروازم را خود بشکنم تا فکر پریدن از سرش بیرون رود ولی آیا به گمانت میشود اینگونه , که در کنج تنهائی خویش بیخیال از بودن بود؟ آیا میشود که ننگ و رسوائی خموشی را به جان خرید و بی امید گرمگاه سینه را از نفسهای تهی پر کرد؟ اصلا آیا توان اینهمه سکوت را حس تنهائیم در خویش دارد؟؟
نه , نمیتوانم که اینگونه خاموش بنشینم در قهقه ی ویرانیم و توان شکستن بال خویش را ندارم که بدست خویش توان پروازشان را ستانم.
خود را به خیالی میزنم آنگاه که بی همسفر سنگ فرش گذرگاهان را قدم می زنم , آنگاه که هم صحبت حرفهای عاشقانه ام تنها پرنده ایست که از فرط سرما درآنسوی پنجره خانه ای گرم , قفسی را میستاید که در آن بازیچه مردمان شود ,ولی باز هم نمیشود بی همسفر سنگفرشها را به ستوه در آورد و نمی توان پرنده ای را سرزنش کرد که بی اعتنا به حرفهایم بازیچه بودن را آرزو دارد.
نه , نمی توانم اینگونه خاموش بمانم در برابر تمامی عقده های دلم.
خود را به بی خیالی میزنم آنگاه که خاطرات مرده ای را مرور میکنم که طعم شیرینشان تمامی زندگیم را می لرزاند , آنگاه که به تو می اندیشم و سزاواریم از داشتنت , آنگاه که حرفهای مانده در قلب تنهایم را در گلو می فشارم , ولی باز هم در توانم یارای این نیست .
نه , نمی توانم خود را به بیراهه زنم تا شاید خاطراتم کمی آرامش گیرد.
آخر سرا:
۱- نوروزتان جاودانه و عمرتان دراز باد.
چه کسی در خود پنداشته که کارم تمام است و دیگر بازنده ام؟؟
چه کسی بر خود اجازت جسارت داده تا تفکری به اشتباه بر ذهنش خطور کند که دیگر مرا یارای ماندن نیست؟؟
چه کسی بر خود پنداشته که دیگر مرا یارای ایستادن نیست؟؟
بر اطراف خود نگاهی گر بیندازید , بخوبی در خواهید یافت که در کنار شما , یا کمی آنسوتر غریبه ای ایستاده که در توانش یارای تا ابد ماندن است و با شماست.چه کسی بر خود پنداشته که این دلگیریم از دوری , مرا از پای ماندن بر خواهد انداخت؟؟
چه کسی پنداشته که این بوف کور تنهائی بر دلم هراسی گماشته که دیگر لبانم را یارای تبسم نخواهد بود؟؟
آری این منم بی حوصله از قضاوت بد , آدمیان کج اندیش که در ذهنشان بی رمق و بی یارای ماندن مرا تصور کرده اند.
آری این منم که در پاهایم توان ماندن است در کنار شما تا با هم حتی به اشتباه تبسمی بر تقدیر گره خورده مان با غم زنینم.
این منم که در ذهن شما شاید حتی از سایه خویش فراریم ولی روحم هوای آبادانی دارد در خویش و شاید روزی آبادش کردم بی پرده از ابهام و درد.
آخر سرا:
1-شرمنده که تو این مدت کم کار بودم و نتونستم وبلاگ رو به روزکنم.
هر روزم فاصله زمانی بین من و تو بیشتر از هر زمان نبودنت می شود ولی خوشحالم از اینکه فاصله قلبم با تو هرگز زیاد نخواهد شد.
بی تو در این ایام بی استواری امیدهایم را تجربه میکنم , بی تو آخر قصه ای را نمی توانم برای خود ببینم و بی توست که نا امیدی موج میزند.
برگرد که این امید بر دلم میخروشد که هرگز در قلبم نخواهی مرد , برگرد تا هرگز نگذارم فاصله زمانی بینمان از هیچ بیشتر شود.
برگرد که آخر کارم نباید این باشد , نباید آخر راهم بن بستی باشد پر از خاشاک و نباید بی همسفر به پایان رسم.
برگرد که نفسهای بی کسیم امانم را بریده و به گمانم که همین روزها به پایان رسم منی که در باورم نمی گنجید انتهای آن آرامش.
دیگر طاقت بر لب خنده نگاه داشتن را نخواهم داشت بی وجودت و چگونه می توان خنده ای حتی مرده بر لب نیاورد در برابر چشمان مردمانی که طعم شکستم نوشدارویشان است در بی امیدی پوچشان؟
برگرد که مثال نیلوفری می مانم که ریشه آن در مردابی است که بوی تعفن تنهائیش هیچ کس را در اطرافش نمی آورد , برگرد تا چشمانم هنوز می بیند دلسری دنیا را و میخواهم حرم نفسهایت بر وجود سردم روح دمد و بمان تا جاوید باشد در این دنیایی که خود جاوید نخواهد ماند.
برگرد و مدارا کن با دلواپسیهایم که غم بی کسیهایم دیگر در خاطر هیچ کس نمی گنجد.
1- شرمنده که تو این مدت نتونستم وبلاگ رو به روز کنم.
2- ممنونم از دوستانی که تو این مدت به فکرم بودن و بهم سر میزدن.
3- روشنائیتان پر امید که امید تاریکیهایم بر دل فزونی کرده.
تصور کنید غریبه ای را زیر باران که می گرید تا خیسی چشمانش دل شما را نیازارد , تصور کنید مردی را که نمی خواهد در شعرش به عشق جسارتی شود , تصور کنید آنرا که می کوشد تا حس عاشق ماندنش به حبس تعبیر نگردد و تصور کنید آنرا که نَ – شاید عاشقی را خوب آموخته باشد !!!
آری این منم , همان غریبه که باران می شوید از رخسارم , اشکهایم را , این منم که می کوشم تا عاشقی را چنان تفسیر کنم که تا عهد جانان در نفس ماند به خوبی , این منم که انبساط افکار را میشکافم با ناله های و این منم که آخرین غزلها را می سرایم برای افطاری روزه مرثیه های عاشقانه ها. . . . .
ببخشید مرا اگر بوی زخمم و زجه های کبودم آزارتان میدهد ,
ببخشید مرا اگر صدای گریه سنگینم می شکند سکوت سردتان را ,
ببخشید مرا اگر ناله های دلم گوشه دنج دلتان را آزرد.
این منم که نابخشوده ترینم برای پریشانی دل سبز سپیدار تان.
آخر سرا:
۱- روشنائیتان ماندگار.
۲- این وبلاگ نسخه دوم وبلاگ اصلیم در بلاگفا هست.